تاریخ صدر اسلام برای ما نقل می کند که امیرالمومنین (ع)، جنگ را در صفین برده بود ولی در دقیقه 90 برخی شعار تعامل سر دادند و اصلا یادشان رفت معاویه همان فرزند هند جگرخوار است و علی (ع) را به پای میز "مذاکره" کشاندند و جنگ برده اش را ناتمام گذاشتند هر چه علی (ع) گفت "مذاکره" خدعه دشمن است، اینها میخواهند جنگ باخته را دوباره ببرند ولی کسی گوش نکرد. تازه حاضر نشدند مالک را که نماینده علی (ع) بود به مذاکره بفرستند. گفتند مالک جنگ طلب، خشن و غیر منعطف است بلاخره پایشان را در یک کفش کردند که حتما باید ابوموسی اشعری برای مذاکره برود. علی (ع) گفت من به ابوموسی مطمئن نیستم. آنها گفتند شما بدبین هستی. ابوموسی خوب و انقلابی ست. علی (ع) گفت من به نتیجه این مذاکرات خوشبین نیستم. شما به هدفی که از این مذاکرات دارید نمی رسید. گفتند در مذاکرات خوشبینی و بدبینی معنا ندارد.
مذاکره ابوموسی و عمر و عاص شروع شد تا مدت ها متن مذاکرات محرمانه بود. علی (ع) مالک را فرستاد تا به ابوموسی بگوید ما پشتیبان توایم، مبادا به عمرو عاص اعتماد کنی، او شیطان بزرگ است.ابوموسی ابرو در هم کشید و به مالک گفت: شما توهم توطئه دارید، اگر عمروعاص به من قولی دهد به او اعتماد میکنم !!!
روز اعلام نتیجه مذاکرات حکمیت فرا رسید. در مذاکرات محرمانه البته به طور شفاهی تعهد کرده بودند که هر دو نفرشان، علی (ع) و معاویه را عزل کنند و امر را به رای عمومی بگذارند. در مسجد عمروعاص اول به ابوموسی تعارف زد و گفت تو بزرگ مایی. ابوموسی خندید و بالای منبر رفت و گفت: چنانچه این انگشتر را از دست در می آورم علی را از خلافت عزل میکنم. بعد پایین آمد و با لبخند به عمروعاص بفرما زد.
عمروعاص بالا رفت و گفت چنانچه این انگشتر را از دست در می آورم علی را خلع و چنانچه دوباره این انگشتر را به دست می کنم معاویه را نصب مینمایم!!!
ابوموسی خشکش زده بود.فایده ای هم نداشت چون خود کرده را تدبیر نیست.
اما علی (ع) از همان ابتدا خوشبین نبود چون دشمن شناس بود و اینچنین معاویه جنگ باخته را با مذاکره برد.
www.fetan.ir