مردی با خود زمزمه کرد:
خدایا با من حرف بزن!
یک سار شروع به خواندن کرد... اما مرد نشنید!
مرد فریاد بر آورد:
خدایا با من حرف بزن!
آذرخش در آسمان غرید... اما مرد اعتنایی نکرد!
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:
خدایا پس تو کجایی؟؟؟؟ بگذار تو را ببینم!
ستاره ای درخشید... اما مرد ندید!
مرد فریاد کشید:
خدایا یک معجزه به من نشان بده!
کودکی متولد شد! اما مرد باز توجهی نکرد...
مرد در نهایت ناامیدی فریاد زد:
خدایا خودت را به من نشان بده! بگذار تو را ببینم! از تو خواهش می کنم!
پروانه ای روی دست مرد نشست... اما مرد پروانه را پراند و به راهش ادامه داد!
ما خدا را گم می کنیم ......
در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ......