درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیارآن را دوست می داشت، همواره دریاد آن بودکه گم نشود و آسیبی به آن نرسد، اوبیمارشد وبراثر بیماری آن چنان حالش بدشدکه حالت احتضار و جان دادن پیداکرد، دراین میان یکی ازعلما درآن جا حاضربود واوراتلقین می داد ومی گفت :بگو«لااله الاالله» اودرجواب می گفت : نشکن نمی گویم. ماتعجب کردیم که چرابه جای ذکرخدا، می گوید:نشکن نمی گویم، همچنان این معما برای ما بدون حل ماند، تا اینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شد ومن از او پرسیدم، این چه حالی بودکه پیداکردی ،مامی گفتیم بگو«لا اله الاالله» ،تو درجواب می گفتی :نشکن نمی گویم.
اوگفت : اول آن ساعت را بیاورید تا بشکنم، آن را آوردند وشکست. سپس گفت من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم، هنگام احتضار شما می گفتید بگو«لااله الاالله» ، شیطان را دیدم که همان ساعت را در یک دست خودگرفته، وبا دست دیگر چکشی بالای آن ساعت نگه داشته ومی گوید: اگربگوئی «لااله الاالله» ، این ساعت رامی شکنم، من هم به خاطرعلاقه وافری که به ساعت داشتم می گفتم : ساعت رانشکن ،من «لااله الا الله» نمی گویم !