سبک زندگی اسلامی

مردانه دوختیم و کس از ما نمی خرد
رو رو زنانه دوز که مردان ما خرند ...
-----------------------
امام علی (ع) :
امور این امت همیشه به خیر و صلاح خواهد بود مادامی که بسان بیگانگان غذا نخورند و لباس نپوشند پس هر گاه چنین کردند خدا خارشان میکند .
-----------------------
امام صادق(ع):
شیعه ما ، کسی است که اگر از گرسنگی هم بمیرد ، از مخالفان ما ، چیزی نخواهد خواست.
وسائل الشیعة ج4
-----------------------
امام صادق علیه‏ السلام فرمودند: خداوند به پیامبرى از پیامبران وحى فرمود:

به مؤمنان بگو: لباس دشمنانم را نپوشند، و غذاى دشمنانم را نخورند، و راه و روشِ دشمنانم را نپویند، که (اگر چنین کنند) دشمن من مى‏شوند، همان طور که آنان دشمنان من هستند.

الجواهر السنیه، ص 268
-----------------------
رهبری سال هاست که به طب سنتی توجه ویژه ای نشان می دهند. از آن جایی که رهبر معظم انقلاب همواره «سبک زندگی» را بخش اساسی و حقیقی پیشرفت و تمدن سازی اسلامی می دانند، توجه به تغییر سبک زندگی اهمیت بسیاری پیدا می کند. یکی از راه های اصلاح این سبک زندگی، توجه به طب سنتی و ایرانی اسلامی است که نه تنها برای پیشگیری، خودمراقبتی و درمان برنامه ریزی دارد، که شیوه های صحیح زندگی را نیز اصلاح و تبیین می کند.
-----------------------
نشر مطالب بدون ذکر منبع کامـــــلا مجاز است ...
به امیدآنکه مقدمه سازان ظهورحضرتش باشیم ...

۴۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است


زیبایی

حضرت ادم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت:


خدا گفت:نازنینم آدم ، با تو رازی دارم...
اندکی پیشتر آی....

آدم آرامو نجیب آمد پیش...!!!
زیر چشمی به خدا مینگریست...
محو لبخند غم آلود خدا ، دل انگار گریست...!!
گفت: نازنینم آدم ، قطره ای اشک زچشمان خداوند چکید...

یادمن باش که بس تنهایم... بغض آدم ترکید... گونه هایش لرزید...
به خدا گفت: من به اندازه ی گل های بهشت... من به اندازه ی عرش... نه... نه... به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستت دارم....!!!
آدم کوله اش را برداشت....
خسته و سخت قدم برمیداشت... راهی ظلمت پرشور زمین....

زیر لبهای خدا باز شنید... نازنینم آدم....
نه به اندازه ی تنهایی من.... نه به اندازه ی گلهای بهشت ....که به اندازه یک دانه ی گندم.... تو فقط یادم باش.....

فدایی اسلام

امام زمان

فدایی اسلام

مردی با خود زمزمه کرد: 

خدایا با من حرف بزن!

یک سار شروع به خواندن کرد...   اما مرد نشنید!

مرد فریاد بر آورد:

خدایا با من حرف بزن!

آذرخش در آسمان غرید...   اما مرد اعتنایی نکرد!

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:

خدایا پس تو کجایی؟؟؟؟ بگذار تو را ببینم!

ستاره ای درخشید... اما مرد ندید!

مرد فریاد کشید:

خدایا یک معجزه به من نشان بده!

کودکی متولد شد! اما مرد باز توجهی نکرد...

مرد در نهایت ناامیدی فریاد زد:

خدایا خودت را به من نشان بده! بگذار تو را ببینم! از تو خواهش می کنم!

پروانه ای روی دست مرد نشست...   اما مرد پروانه را پراند و به راهش ادامه داد!


ما خدا را گم می کنیم ......
در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ......

فدایی اسلام

مرد فقیرى بودکه همسرش از ماست کره می ساخت و او آنرا به یکى از بقالی های شهرمی فروخت، آن زن کره ها را بصورت دایره های یک کیلویى میساخت. مرد پس از فروختن کره ها، در مقابل مایحتاج خانه را می خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود، او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختى در حالی که وزن آن 900 گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و

گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر ازشما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را بعنوان وزنه قرار دادیم! مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید ...!!!!   
یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته میشود...
این یعنی از هر دست بدهی از همان دست میگیری...

فدایی اسلام

بهلول

سه درس از یک دیوانه.

آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: او مردی دیوانه است.
گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟
عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟
عرض کرد: آری..
بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟

فدایی اسلام

شهید بهشتی

به اتفاق دکتر و فرزندشان آقا محمدرضا، نزدیک قبرستان قدم می‌زدیم، می‌دانستیم که قبر «مارکس» هم همان جاست. دو تا سگ اطراف قبرستان بودند. به آن‌ها اشاره کردم و گفتم این دو تا سگ هم دارند می‌روند سر قبر مارکس، فاتحه بخوانند.
دکتر بلافاصله رو به من کرد و گفت: اگر ما با فکر مارکس مخالف هستیم نباید به او توهین کنیم. ادب در کلام لازم است، چه فرد کافر باشد چه مسلمان.

فدایی اسلام

مقام امیر کبیر

مرحوم آیت الله العظمی اراکی فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت ...
پرسیدم: چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم: چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛
ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت.

کتاب آخرین گفتارها

فدایی اسلام

داستان

به ابوسعید ابوالخیر، گفتند فلانی شاهکار میکند، چرا که قادر است پرواز کند، گفت این که مهم نیست، مگس هم میپرد. گفتند فلانی را چه میگویی که روی آب راه میرود! گفت اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار میکند، گفتتند پس از نظر تو شاهکار چیست؟ گفت این که در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی دروغ نگویی، کلک نزنی و سوءاستفاده نکنی، این شاهکار است

فدایی اسلام

چای

شیخ بهلول در این باره اشاره به داستانی دارد که ناپلئون فرانسوی به مردم کشورش گفت : اگر می خواهید بر مردم مشرق زمین تسلط پیداکنید ،باید چای را در آنجا رواج دهیم تا آن مردم به چای معتاد شوند و حتی مردم از وی چگونگی این امر را جویا شدند

وی گفت : باید ابتدا پول جمع کنیم و با این پول برای ممالک اسلامی که مدرسه و بیمارستان ندارند،مدرسه و بیمارستان بسازیم و در آنجا چای را مرتب به خورد آنها بدهیم و بدین ترتیب هر کس 40/1 خرج خود را در صندوق نگهداشت تا پول هنگفتی جمع و با آن مدرسه و بیمارستان ساخته شد و چون در این مکان به مردم قبل از هر چیز دیگر چای خورانده شود آنها معتاد به چای می شوند و اگر به جایی رسیدند که بچه ای صبح از خواب پا شود و به جای نان اول بگوید چای،شما به هدفتان رسیده اید.

وقتی من این داستان را شنیدم 6 ساله بودم، همان جا استکان چای خوردنم را به زمین زدم و شکستم و از آن تاریخ تا الان چای نخوردم .

برای خواندن مضرات چای به لینک زیر مراجعه کنید

تلخ مثل چای؛ تلخ تلخ مثل حقیقت!

فدایی اسلام

عباس بابایی

«کلنل باکستر» فرمانده پایگاه هوایی آمریکا داشت از مهمونی بر می‌گشت همسرش هم همراهش بود، یک نفر که دور زمین چمن پایگاه می‌دوید، توجهشون رو جلب کرد، ساعت دو نیمه شب بود.
رفتند جلو دیدن خلبان عباس بابایی است، باکستر عباس رو صدا زد و علت این کار را ازش پرسید. عباس در جواب گفت: «مسائلی در اطرافم می‌گذرد که گاهی موجب می‌شود شیطان با وسوسه‌هایش مرا به گناه بکشاند. در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم.»
فردای آن روز در بولتن خبری پایگاه هوایی «ریس» این مطلب توجه همه را به خود جلب کرد: «دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می‌دود تا شیطان را از خودش دور کند.»

برداشتی از  «کتاب پرواز تا بی نهایت»

فدایی اسلام

ارامش

روزگاری حاکمی اعلام کرد به هنرمندی که بتواند آرامش را در یک تابلو نقاشی بیاورد، جایزه ای نفیس خواهد داد. بسیاری از هنرمندان سعی کردند وحاکم همه تابلو های نقاشی را نگاه کرد و از میان آنهادو تابلو پسندید و تصمیم گرفت یکی از آنها را انتخاب کند.

اولی نقاشی یک دریا چه آرام بود؛ دریاچه مانند آینه ای تصویر کوههای اطرافش را نمایان میساخت، بالای دریاچه آسمانی آبی با ابرهای زیبا و سفیدبود, هر کس این نقاشی را میدید حتما آرامش را در آن می یافت.

در دومی کوههایی بودناهموار و پر صخره؛ آسمان پر از ابر های تیره، باران میبارید و رعد و برق میزد، از کنار کوه آبشاری به پایین میریخت،در این نقاشی اصلا آرامش دیده نمیشد.

اما حاکم با دقت نگاه کرد وپشت آبشار بوته ای کوچک دید که در شکاف سنگی روییده بود. در آن بوته پرنده ای لانه کرده بود ودر کنار آن آبشار خروشان وعصبانی، پرنده ای در لانه ای با آرامش نشسته بود.

حاکم نقاشی دوم را انتخاب کرد وگفت:"آرامش به معنای آن نیست که صدایی نباشد، مشکلی وجود نداشته باشد, یا کار سختی پیش رونباشد،آرامش یعنی درمیان صدا، مشکل و کار سخت,دلی آرام وجود داشته باشد...

دلهاتون آرام

فدایی اسلام

ستارخان

ستارخان، سردار مقاومت آذربایجان و جنبش مشروطیت، در جایی نوشته است:
من هیچ وقت گریه نمیکنم چون اگر اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست بخورد ایران زمین میخورد...

اما تو مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم.

حدود 9 ماه بود که تحت فشار بودیم... بدون غذا... بدون لباس... از قرار گاه اومدم بیرون... چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش... دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست پا رفت به طرف بوته علف...

علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن...
با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش میده و میگه لعنت به ستارخان که مارو به این روز انداخته...

اما... مادر کودک اومد طرفش و بچش رو بغل کرد و گفت:
«عیبی نداره فرزندم... خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم...»
اونجا بود که اشکم در اومد...

فدایی اسلام

پدر


روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید: 
خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟ 
- خیلی خوب بود پدر. 
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟ 
- بله پدر، دیدم... 
- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟ 
- من دیدم که: 
ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. 
ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است...... 
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود. 
ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند. 
ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی 
دارند تا آنها را محافظت کنند. 
آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت. 
پسر سپس افزود: 
متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!!.

فدایی اسلام
داستان پیامبر
در چندین روایت با اندک اختلافی وارد شده که پیغمبر اکرم (ص) به اتفاق حضرت علی (ع) پشت کوه های مکه پیرمردی را دید که عصا به دست دارد و به طرف عکاظ می رود (معروف است که بین مکه و طائف وادی جن است که جنیان صوت قرآن رسول خدا را هم در آن جا شنیدند و ایمان آوردند و شبی را هم که پیامبر اکرم در آن وادی مانده معروف به لیله الجن است). 
این پیرمرد که خیلی قد بلند بوده، می آید پیش پیامبر اکرم (ص) و سلام عرض می کند. حضرت جواب سلامش را می دهد و می فرماید: راه رفتن و صدایت شبیه جنیان است؟ 
می گوید: بله.
حضرت می فرماید: از کدام جنیان هستی؟ 
می گوید: من هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس هستم یعنی لاقیس پسر ابلیس است، هیم پسر لاقیس است و هام پسر هیم، در واقع آن مرد نتیجه ابلیس و شیطان می شود.
حضرت می فرماید: گویا بین تو و شیطان تنها پدر و فرزندی می باشد، یعنی تو پیرو او نیستی؟ 
می گوید: بله یا رسول الله! حضرت می پرسد: تو چقدر عمر کرده ای؟
می گوید: من تقریباً تمام عمر دنیا را کرده ام مگر خیلی کم. 
فدایی اسلام

گوسفند

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ! بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا !

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک او احتیاج دارد !

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد ! جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد یا دیدن چاقوی خونی همه نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ! پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !

فدایی اسلام

گروه کامپیوتر دانشگاه آزاد